chocolate love_1
داستانهایی مختص عالیجناب ELI
من اینجا داستانهایی برای ELI از UKISS مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد

 CHOCOLATE LOVE

 

 

_واقعا نمیدونم باید چیکار کنم!!!!!!................من ووشو رو خیلی دوست دارم و میخوام تا آخر ادامش بدم.........باید به این مسابقه میرفتم تا بتونم پیشرفت کنم................اما مامان و بابامو چیکار کنم؟؟؟؟؟.........اونا نمیذارن برم............اگه قبول کنن با کوین برم خیلی خوب میشه!!!!!!!!

 

اینا تفکرات هانا بود.......هانا یه دختر آمریکایی بود که عاشق ورزشای رزمی از جمله ووشو بود....................توی مسابقات ووشو قبول شده بود و باید برای ادامه ی مسابقه میرفت کره..............اما والدینش نمیتونستن قبول کنن که دخترشون تنهایی بره ی کشور غریب.........

 

هانا توی پارک قدم میزد و به این فکر میکرد که چجوری والدینشو راضی کنه!!!!!!

بعد از 5 دقیقه تفکر مفید رسید به خونه!!!..........میخواست بیشتر توی پارک باشه و در هوای تمیز و آزاد قدم بزنه اما........

 

مامان هانا:.......هانا؟؟؟؟................تا الان کجا بودی؟؟؟؟؟نمیگی نگرانت میشم؟؟؟؟

هانا:.....مامان من همش 5 دقیقه دیر کردم!!!!

مامان هانا:.....5 دقیقه هم نباید دیر میکردی..............توی 5 دقیقه هم میتونن آدم بدزدن و میشه هزار تا اتفاق توی این 5 دقیقه بیوفته..............یه بار دیگه دیر بیای دیگه نمیذارم بری کلاس!

 

بله............مشکل هانا مامانش بود...............مامان اون بینهایت نگران گل دخترش بود و حتی نمیتونست 5 دقیقه دیر کردنشو تحمل کنه چه برسه بذاره بره تا اون سر دنیا!!!!!!

 

هانا ناراحت و غمگین رفت تو اتاقش و درو پشت سرش بست...............مثل افسرده ها رفت رو تختش و به یه نقطه خیره شد...........!!!

مامانش اومد توی اتاق و وقتی هانا رو در اون حال دید با نگرانی گفت:وای هانا.........تو چرا اینجا غم باد گرفتی؟؟؟..................نکنه عاشق شدی؟؟؟؟

هانا:نه مادر من............عاشق چیه؟؟؟.........بکم حالم بده!!!

مامان هانا:اما این ژسی که تو گرفتی بیشتر به یه عاشق میخوره تا یه بی حال!!!!...از الان بگم من راضی نیستم تو با این پسرای الاف دوست شیا!!!!

هانا:مامان جان.........من قاشقم نیستم چه برسه عاشق!!!!!...........آخه واسه چی برم با پسرا دوست شم.........خنگ که نیستم........

مامان هانا:پس واسه چی اینجوری قنبرک زدی گوشه ی اتاق؟؟؟؟

هانا:ولش کن...........مهم نیست!!!!!!!

مامان هانا:همون موضوع همیشگی؟؟؟؟؟؟

هانا:گفتم که مهم نیست!!!!

مامان هانا اومد کنار هانا رو تخت نشست و گفت:ببین هانا.........فکر کره رفتن رو از سرت بیرون کن.........به هیچ وجه نمیذارم.......مگه بچه دسته گلمو از سر راه آوردم که بذارم بره یه کشور غریب بین هزار تا گرگ که زبون قاتینگا پاتینگا حرف میزنن؟؟؟؟؟......................اصلا فکرشم مو به تنم سیخ میکنه..............پس کلا بیخیالش شو!!!(این مامانه منه نه مامان هانا!)

هانا پاشد رو زانوهاش نشست و گفت:مامان خانوم.....من اگه نرم مسابقه نمیتونم پیشرفت کنم...........من اگه برم اونجا و مسابقه رو ببرم روز به روز موفق تر میشم......تو دوست نداری پیشرفت و موفقیت دخترتو ببینی؟؟؟؟

مامان هانا:توی همین آمریکا هم میتونی موفق بشی.........لازم نکرده این همه راه بری اونجا واسه یه مسابقه.....!!!!

هانا:همینجوی میکنی که نمیذاری من موفق بشم دیگه........من آمریکارو دوست دارم اما آرزوم رفتن به کره ست.............منعاشق کره ام....خواهش میکنم مامان........بذار برم.......اصلا با کوین میرم که نگران نشی........مامان خواهش میکنم..........لطفا بذار...........

مامان هانا:نه.................همینو بس........

و از اتاق رفت بیرون.........هانا هم سرشو گذاشت رو زانوش و زد زیر گریه.......(اوخی الهی برادر زادت فدات شه که انقدر زود گریت میگیره عمههههههههههه!!!!)

کوین داداش 2 دقیقه کوچیکترش اومد تو اتاقش.........رو تخت نشست و گفت: به به خانوم ووشوکار عزادار.......چیه دوباره آبغوره گرفتی.....همون جریان همیشگی؟؟؟؟؟

هانا اشکاشو پاک کرد و گفت:کوین تو رو خدا راضیش کن بذاره برم......خواهش میکنم!!!!

کوین یه خنده ی شیطنت آمیز کرد و گفت:ها ها.......نمیذاره بری؟؟؟؟؟؟؟؟حقته بشین خونه تا حالت جا بیاد...!!!(بابا گناه داره چرا اینجوری میگی؟؟؟؟)

هانا زد به شونه ی کوین و گفت:کوین خیلی بی رحمی.....چطور دلت میاد اینجوری بگی؟؟؟(منم همینو میگم بهش!!)

کوین:میخوای کمکت کنم؟؟؟؟؟؟؟؟

هانا با چشمان پر از خواهش و التماس گفت:میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کوین:شرط داره!!!

هانا:چه شرطی؟؟؟؟؟؟

کوین:قول بدی اگه رفتیم کره و باختی.....تا یه ماه اتاق منو تمیز کنی!!!!

اتاق کوین از زمان حمله ی مغول تا به الان تمیز نشده بود(البته این اتاق منه نه کوین.....هیییییییییی)و اگرم تمیزش میکردن دوباره فردا روز از نو روزی از نو.......به همون حالت اول برمیگرده!!!

هانا از شرط کوین شوکه شده بود............با عصبانیت گفت:عمرا........منو بکشی هم پامو تو اتاق تو نمیذارم..!!!

کوین:پس قید کره رو بزن....!!!!

و رفت بیرون.......البته خیلی شاد و خندان رفت......معلوم بود میدونه در آخر نقشش میگیره و هانا مجبور میشه اتاقشو تمیز کنه!!!

هانا اشکاشو پاک کرد و با خودش گفت:اعتصاب میکنم......درس نمیخورم.......غذا نمیخورم....تا مجبور شن راضی شن..........

و همینکارو کرد

تا چند روز غذا نخورد و درس نخوند و هانا که معدل بیست مدرسه بود شده بود ضعیف ترین دانش آموز کلاس(آخی عیب نداره.......ضعیف بودنم خودش عالمی داره.....بهت بد نمیگذره!!)

امام مامانش میگفت:چه اعتصاب کنی چه نکنی من نمیذارم بری پس به نفعته غذاتو بخوری.......

اما هانا بازم قبول نکرد

یه روز توی کلاس ووشو بود و داشت تمرین میکرد که از گرسنگی زیاد پاهاش سست شد و افتاد زمین.........استادش و بقیه بچه ها دورش جمع شدند............

رنگ به رخساره نداشت(چه ادبی گفتم!!).............رنگش پریده بود..........اصلا از صدکیلومتری داد میزد که چندروزه غذا نخورده.......سریع یکی از بچه ها رفت براش ساندویچ خرید و هرجوری بود به خوردش دادند تا اینکه یکم حالش بهتر شد............

استادش گفت:دختر دیوونه شدی؟؟؟؟با این حالت واسه چی اومدی کلاس؟؟؟؟؟

هانا بغضش گرفت و گفت:استاد شما یه کاری برام بکنید.......مامانم نمیذاره برای مسابقات برم.......اما من خیلی دوست دارم برم........خواهش میکنم کمکم کنید............یه چند دقیقه ای با استاد حرف زد و استاد رفت زنگ زد به خونه ی هانا......

بعد از 5 دقیقه اومد پیش هانا

هانا با نگرانی:استاد چی شد؟؟؟؟؟

استاد به نگاه منتظر هانا نگاه کرد...........با ناراحتی سرشو انداخت پایین و گفت:هانا متاسفم...........تونمیتونی بری به مسابقه......

هانا بغضش ترکید و زد زیر گریه!!

استاد بغلش کرد و گفت:عیبی نداره........برای سری بعدی حتما میذاره بری!!!!!

هانا با گریه:اما استاد این برام خیلی مهمه میخوام الان برم!!!

استاد:متاسفم که نتونستم کاری برات بکنم..........

بعد از تمو شدن کلاس هانا سریع رفت خونه و به محض رسیدن به خونه رفت یقه لباس کوینو کشید و از توی یخچال درش اورد و بردش تو اتاق خودش(کوین جان پدرم شما تو یخچال زندگی میکنی؟؟؟؟؟؟؟)

هانا گفت:ببین من قبول میکنم به شرطی که بتونی حتما مامانو راضی کنی!!!!کوین نیشخند زد و گفت:میدونستم.........هاها...............باشه...........مطمئن باش تو آخر هفته به این مسابقه خواهی رفت

هانا:فقط به شرطی تمیز میکنم که برنده نشما!!!!!!!!

کوین:برنده که نمیشی ولی باشه......اگه برنده شدی نمیخواد تمیز کنی!!!

هان ا خوشحال و خندون داداششو بغل کرد و بعدشم کوین رفت رو مخ مامانش اینا کار کنه!!!!

بعد از یه ساعت کوین اومد تو اتاق هانا و با ناراحتی گفت:هانا.....!!!!!

هانا با استرس و نگرانی نگاهش کرد و گفت:چ....چی..........چیشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کوین با ناراحتی:هانا...........هانا............متاسفم ولی..........ولی...........ولی

هانا:جونت بالا بیاد بگو دیگه

کوین:هانا........تو...........تو................تو به این مسابقه............به این مسابقه............میری!!!!!!!

هانا جیغی از روی خوشحالی زد و پرید کوینو بغل کرد و گفت:کوین تو بهترین داداش دنیای!!!

کوین نیشش تا بنا گوشش باز شد و گفت:ایشالله ببازی تا اتاق منم یه سر و سامونی بگیره!!!!

هانا ولش کرد و گفت:خیلی نامردی.........این همه زحمت کشیدی راضیشون کنی حالا آرزو میکنی ببازم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کوین:نکنه میخوای بزنی زیر قولت؟؟؟؟؟؟؟

هانا:نه.........اصلا همین الان بریم تمیزش کنیم!!!!!!!!

کوین:تمیزش کنیم نه.......تمیزش کنی........!!!من نه.........تو!!!!!!!

 

 هانا:ایش............باشه بریم.........

و رفتند تا هانا تلفات بعد از جنگ جهانی دوم رو مرتب کنه!!!!!!(بیچاره عمم...........ای بابای بد!!)

البته اتاق که نمیشه گفت.........انگار که برگشتند به زمان مغول و اسکندر و حمله ی حیدری به باذل مشهدی(هیییییییییییییییییییییییییییییییییییی)

یه اتاقی بود که اصلا نمیشد پاتو بذاری زمین..........جای سوزن انداختن نبود(البته فکر نکنم این ضرب المثل به درد اینجا بخوره.هههههههییییییییییی)

هانا یه لباس کهنه پوشید و یه ماسک زد به صورتش و موهاشو محکم از بالا بست و دستکشاشو پوشید و رفت تو اتاق...........(انگار داره زره میپوشه بره بجنگه...........هییییییییی)(البته قبل از ورودش یه دلی از عزا در آورد و غذا خورد)

بعد از 7ساعت بالاخره هانا با نهایت خستگی و درموندگی از اتاق اومد بیرون(7 ساعت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟کوین پدرم............شما چجوری تو اون اتاق زندگی میکردی؟؟؟؟؟)(یعنی عمم تا ساعت 2 نصفه شب داشته کار میکرده؟؟؟؟الهی بمیرم خب میگفتی میومدم کمکت!!)

کوین رفت یه سر به اتاقش زد و اومد پیش هانا و گفت:خب دستتون درد نکنه.....چقدر تقدیمتون کنم؟؟؟؟؟

هانا دستکشاشو چسبوند به صورت کوین و گفت:میکشمت...........اه......چندسال بود این اتاقو مرتب نکرده بودی؟؟؟

کوین:یه دو سه سالی میشه..........حالا بیخیل.............برو مامان بابا کارت دارند

هانا سریع لباسشو عوض ککرد و خودشو مرتب کرد و رفت پیش والدین گرامی

بابای هانا:ببین هانا............ما راضی شدیم که تو با کوین به این مسابقه بری.........اما به شرطی که حتما ببری.............پای آبروی خانوادگی ما در میونه.........پس باید همه سعیتو بکنی باشه؟؟؟؟؟

هانا:چشم بابا............قول میدم ببرم........

مامان هانا با بغض:هانا...............مسابقه تموم شد سریع برگردیا..........

هانا:آخه.............!!!!

بابای هانا:آخه نداره.............بعد از مسابقه فقط حق داری یه هفته اونجا بمونی تا خستگی مسابقه از تنت در بیاد و یه دوری تو شهر بزنی..........بعد از یه هفته باید آمریکا باشی.........وگرنه خودم میام یه جور دیگه میبرمت...........پولم زیاد خرج نمیکنی!!!

هان:چشم......

بابای هانا:حالا هم برو لباساتو جمع کن و همه چیزتو آماده کن............فردا میرم بلیط میگیرم براتون................پروازت برای یک شنبه باید باشه دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هانا:بله..........مرسی بابا..........مرسی مامان

بعد هردوشونو بوس کرد و سریع رفت تو اتاقش......باورش نمیشد که داره میره کره..........کشور آرزوهاش............خیلی خوشحال بود..........پرید رو تختش و سرشو کرد تو متکا و و از خوشحالی آروم جیغ کشید البته خیلی کوته

خلاصه وسایلشو جمع کرد و آماده ی رفتن شد

اما توی همین آمریکا کسای دیگه ای هم بودند که داشتن برای مسابقه آماده میشدن...............یکی از اونها مری بود......

مری گیتاریست بود(آره جون عمم)و خیلی هم به گیتار علاقه داشت(علاقه بسیییییییی زیاد دارم اما بلد نیستم البته تابستون به احتمال زیاد میرم یاد میگیرم اگه خدا بخواد!!)

اتفاقا اونم برای یه مسابقهدر کره دعوت شده بود........توی اون مسابقه باید گیتار میزد و همراهش میخوند..........خودشو کاملا آماده کرده بود اما اونم مشکل خانواده داشت......بله مامان مری هم اجازه نمیداد ولی خوشبختانه رگ خواب مامانش دستش بود و هم از اون طریق و هم از طریق اصرارهای استادش مامانش راضی به این سفر شد

مری تک بچه بود و خیلی تنها بود......به همین دلیل با دوستش دیانا میخواست به این مسابقه بره.......

دیانا هم یه برادر داشت به اسم کوین که مری تا حالا ندیده بودتش........و خبر نداشت که اونم گیتار میزنه و قراره تو اون مسابقه شرکت کنه..........

اما روز پرواز فهمید............ولی جالبتر از همه این بود که کوین یه دوست داشت به اسم ایلای که از قضا اونم ووشوکار بود و قرار بود توی مسابقه ووشوی کره شرکت کنه

قشنگی داستان اینه که هیچکدوم همدیگرو نمیشناختند...........یعنی مری ، ایلای و کوین رو نمیشناخت.......و اونا هم مری رو نمیشناختند.......و از طرفی هانا و برادرش هم هیچکدوم اونارو نمیشناختن و اناهم هانا و داداشش رو نمیشناختن.......

ایلای 2تا خواهر داشت به اسمای هانا و مینا که قرار بود باهاش بیان مسابقه رو ببینن(بچه ها طهورا گفت اسم خواهرش ماینا نیس مینائه.....و همینطور هانا بزرگس و مینا خواهر کوچیکش ما تا الان برعکس میشناختیمشون!!)

خلاصه کلام این که روز یکشنبه همه توی فرودگاه بودن........دیانا با مری اومده بود........کوین برادر دیانا با ایلای و هانا و مینا اومده بود و هانا هم که با برادرش کیون اومده بود(وااااااااااای خودم هنگیدم!!!)


نظررررررررررر

باییییییییییییییییییییی


نظرات شما عزیزان:

saayon
ساعت2:36---15 تير 1392
کوین همیشه تو یخچاله اما اتاقش تمیز تر از منه خخخخخخخ ولی همیشه اذییتم میکنه مامان بابام هم همیشه هر وقت پله ای واسه موفقیتم بوده قبول کردن که برم و ...


پاسخ:خخخخخخخخخ بابای من بدتر از من همش تو یخچاله خخخخخخخخخ اخه مامانت و بابات دلشون نمیومد دخترشون ازشون دور بشه بهله.......هییییییی


saayon
ساعت2:32---15 تير 1392
اااااااا چه قدر خوب بود ! میگم مامانم هیچ وقت انقدر یه دنده نبوده هااااااا!

ولی قشنگ بود خیلی !پاسخ:خخخخخخخ اینجا مادرتون یه دنده هستن عمه جون.........مرسی که نظر دادی عمه هانام^_^


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





شنبه 15 تير 1392برچسب:chocolate love, :: 1:35 :: نويسنده : WOO SUNG MIN

درباره وبلاگ

سلام....اینم یکی از سلسله وبامه که توش داستانایی رو مینویسم که شخصیت اصلیش ایلایه.....امیدوارم خوشتون بیاد و با نظراتتون منو همراهی کنید......^__^
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستانهایی مختص عالیجناب ELI و آدرس eli-stories.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 7841
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1